اینجا، ایستاده ام بر آخرین مدارِ این کهکشان بی انتها. دست در دست ستاره هایی که با یک انگشت اشاره ات جان می گیرند و بر دستهایت بوسه می زنند؛ طواف می کنم حلقه وجودت را جهان در شب بوسه پروانه ها برخط خیال تو، در هم می پیچد و هستی خلاصه می شود در گوشه نیمه باز پنجره اتاقت. تنها پرنده ای نیمه مست بر شاخه ی خشکیده، یک تنه با صدای غمگین اش، پیوند می زند عالم هستی را به آخرین مدار این کهکشان بی انتها. خورشید از هرم گرمای لبانت، ذوب می شود و قطره قطره شهدش را بر زبانم می چکاند. دریا انعکاس نگاهت را بر تن خویش، تاب نمی آورد؛ قیام می کند. من وضو می گیرم، لباس احرام می پوشم و در صف آخرین مدار این کهکشان، طواف می کنم گوشه نیمه باز پنجره اتاقت را. با آوای پروانه های دشت شقایقِ ماه، یکصدا می شوم و سعیِ صفا و مروه می کنم کوه های سینه ات را. مشتی از قطره های باران را در دست می گیرم و بر شیشه اتاقت می کوبم. هفت شهرِ عشق را در خواب هفت ساله ات زیر پا می گذارم و اینک، نشسته در کنار تخت، این تن خسته را قربانی دل ات می کنم و روحم را در کالبد پرنده ای نیمه مست بر شاخه خشکیده، نگهبان شبهای بیچراغ و خاطره ات می کنم.